دخترکی با موهایی طلایی سردرگم در خیابانهای شهر میچرخید.
او نه میدانست از کجا میآید
و نه میدانست به کجا میرود.
بیخبر از هرجا،
آرام آرام راه میرفت و به پیش رویش قدم برمیداشت.
کوچه به کوچه، گذر به گذر، خیابان به خیابان میرفت و میرفت.
نگاهش یخ زده بود.
جسمش خستگی را دیگر درک نمیکرد.
سیاهی شب را نمیفهمید، لابلای مردم کوچه و خیابان، بیاهمیت به بودنهایشان راه میرفت و مسیر را فقط طی میکرد.
در دلش هیچ چیز نمیدرخشید، هیچچیز نوری نداشت و هیچچیز عطری نداشت.
حتا در وجودش تنفری احساس نمیکرد.
انگار مرده باشد.
هیچ کدام از ادمهای پرتلاطم شهر اورا نمیدیدند.
صدای قدمهایش را نمیشنیدند.
حرکات، رفتار، اعمال مردم، همچون سریالی زودگذر از مقابل چشمانش طی میشدند.
او انها را در عین دیدن نمیدید.
در حین راه رفتنش، فقط رفتنش، بوهای ماشینها، دود، انواع غذاها، بوی عطر تن مردها و زنان، صدای جیغها، دادها، لبخندها و اشکها، هیچکدام را نمیفهمید.
انگار سالهاست از زمین کنده شده است.
انگار سالهاست بر روی زمین به جز روحی باقی نمانده است.
انگار تمام صحنهها را از پشت صفحهی تمامنمای تلویزیون میبیند.
او گذر میکرد و تمام دیدههای ندیدهاش را به پشتِسر میسپرد.
رفتنی که انگار خبری از بازگشت نداشت، یا شایدهم بازگشتی که رفتنی در آن نبوده است.
دریاچهی خروشان شهر را طی کرد.
از روی پلهای شهر که روزگارانی میعادگاه خاطرات مردمش بوده عبور کرد.
به چمنگاهی رسید که خنکای چمنهایش به صورت و موهایش شلاقوار نهیب میزد.
دخترک بیتوجه به خشونت باد چمنزار، مزرعه را رد کرد.
به باغستانهای شهر رسید.
باغهایی که هرکدام بهر امید صاحبانشان، آبیاری شده به انتظار فردا نشسته بودند، بوی خاک نمور باغها کوچهباغ را به چالش تازگی فرامیخواند و از سردی رفتار دخترک بیروح شگفتزده شده بود.
دخترک کوچهباغهای خاطرات باغبان را طی کرد و به نواحی بیرونی شهر رسید.
به سرزمین مردگان، به سرای بهخوابرفتگان ابدی رسید.
سنگ به سنگ، قبر به قبر، به دنبال نشانهای آشنا میگشت، نگاهش بر زمین قفل مانده بود تا شاید نشانی از بینشانترین آشنایش بیابد.
نگاهش بر روی یک سنگ ماند و همانجا یخ کرد.
نشست، آرام سر بر سنگ آشنایش گذاشت، بوی تن آشنایش تمام مشامش را پر کرد.
احساس سرما تمام تنش را در بر گرفت.
پاهایش را درون آغوشش جمع کرد، چقدر خسته بود،
میبایست قدری به خواب پناه میبرد.
فکر در نگاه آشنایش، اورا در بغل گرفت و آرام چشمانش گرم شد.
گرمای تنش او را به سرزمینی رویایی فرستاد که دیگر خبری از خستگیهای دنیای تاریکش نداشت.
او آرام بود، خندان بود، شاد و سرزنده و پرتوان بود.
دیگر خبری از سرزمین سردی و تاریکی نداشت.
و لبخند تمام صورت زیبایش را پوشانده بود.
او جاودانگی را خود انتخاب کرده بود.
وجودش غرق در جاودانگی بود.
او رهاترین وجود هستی شده بود.
او به آغوش مرگ خوشبختترین بود.
او مرده بود.
#آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز ۳۰
آخرین دیدگاهها