در یکی از محلههای قديمي شهر کاشان، خانهای گِلی با ساختی قدیمی وجود دارد که مقیم آن خانه، پیرزنی بود، دلشاد با قلبی به وسعت آسمانها،
پیرزنی که روزی دخترکی بود دامن گلی با چشمانی آبی آسمانی،
که عروس خانهی پسرکی عاشق و دلباخته که در حرفهی کفاشی، دستی بر هنر داشت، شده بود،
او با رؤیایی از ساختن خانهای پررونق با حضور کودکانی ریز و درشت پا به حریم آن خانهی بزرگ گذاشته بود،
اما سالهایشان از پی هم بدون حضور کودکی میگذشت.
پیرزن سالهای طولانی تنها در آن خانهی بزرگ قدیمی زندگی میکرد.
او حدود هشتاد سال سن داشت.
و همسر وفادارش هفت سال قبل به رحمت خداوند شتافته بود.
پیرزن عاشق بود.
عاشق و وفادار همسرش و اما عاشق قالیبافی.
او قالیبافی را به چشم یک حرفه نمیدید، قالیبافی را به دید نفس کشیدن، و هر رج آن را به تکتک ضربان قلبش میدانست.
تا ده سال پیش، دخترکانِ محل، روزی چهار، پنج ساعت از زمان روزهای خود را در منزل او برای یادگیری قالیبافیِ حرفهای وقت میگذارندند.
دخترکان با هر ردهی سنی با خواستِ پدر و مادر و بعد با علاقهی خودشان در خانهی او در کنار دار قالیها قد میکشیدند و کسب مهارت میکردند.
دخترکان یکییکی از دست پیرزن کاموا میگرفتند، و حرفهای گره میزدند، نقش و نگار طبیعت را بر دار قالیهایشان طرح میزدند و دل مادران خود را از این همه هنر دخترکانشان میبردند.
چه بسا دخترکانِ محل، بسته به هنر زیبا و هنرمندانهی قالیبافیشان با پسرکانی از جنس مردانگی همپیاله گشتند.
پیرزن پابهپای مادران آنها در جشن و سرورِ تحقق رویاهای آنها شادمانی میکرد.
پیرزن چه مادرانههایی را به پای آن دخترکان گذاشت و عشق بازی کرد.
اخر پیرزن هیچگاه نتوانسته بود نوزادی را از بطن خود به دنیا بیاورد.
او و همسرش هر دو اجاقشان کور بود و چراغ خانهشان فقط با لبخند دخترکانِ مشتاقِ یادگیریِ قالیبافی روشن میشد.
روزهایی که قهقهههای دخترکان در سوک و پستوی خانهی پیرزن به مانند نوایی دلنشین، سازِ آرامش و خوشبختی مینواخت.
پیرزن وجودِ دخترکان، در خانهاش را شانسی الاحده در زندگی خود و همسرش میدانست،
هر موقع مردان و زنانِ محل جویای حال و احوال او و همسرش میشدند،
با دلخوشی و چشمانی غرق در شعف میگفتند: تا وقتی دخترانی در خانهام دارم چه غم دارم.
در تمام آن دوران در پی تمام بزرگمنشیهای پیرزن و همسرش، تمام دخترکان محل هنرمندانی انگشت طلایی در حرفهی قالیبافی گشتند که حال هر کدام با تکیه بر هنرشان مجوز رسمی کارگاه قالیبافی در دست داشتند.
حال همهی انها با هنر انگشتانشان مدیرهی کارگاه قالیبافی خود در سطح شهر شده بودند.
مدیرههایی که هر بار برای بازدید از پدران و مادرانشان به محلِ کودکیشان برمیگشتند قدردان مهر، صبر و هوشمندی پیرزن، دقایقی را نیز مهمان خانهی او و استکانی چایی از دستان چروکیدهی او میشدند.
تا شاید چنین ساده او را برای لحظاتی دلخوش به بودن کنند.
پیرزن بعد از فوت همسرش، تا چندسال دلخوش به حضور دخترکان، سایهی غم و تنهایی را به پشتبام خانهی نیستی حواله کرده بود.
سوگ و ماتم را ندید گرفته بود تا از رو بروند،
او هربار در مورد مرگ فکر میکرد در انتها به ذوق حضور دخترکان ابرک خیال تنهایی را پاک میکرد و با یک یاعلی از جا کنده میشد تا فضای خانه را برای پذیرا شدن از دخترکان آماده سازد.
به خیالش چنین بساطی جاودانه تا مرگش ادامه خواهد داشت.
اما روزی رسید که دستان لرزانش، یکی یکی به جای دخترکان جویای هنر قالیبافی، سکوت را مهمان خانهاش کرد.
دخترکان دیگر حوصلهی تحمل دستان لرزان او را برای یادگیری قالیبافی نداشتند، مخصوصا وقتی این همه کارگاههای قالیبافی در سطح شهر وجود داشت.
دخترکان به هر کارگاهی سر میزدند با نام مدیرهی کارگاه که روزی شاگرد پیرزن قالیباف محل بوده است، دلخوش و دلشاد در کارگاه ماندنی میشدند.
آخر نام پیرزن در دنیای حرفهی قالیبافیِ کاشان خود برندی جاودانه شده بود.
برندی که حال بر سردر هر کارگاهی آبروی مدیره و کارگاهش میشد.
اما شخصی که نامش برند حرفهی قالیبافی بود،
سالهای طولانی در سکوت محض، ترکهای دیوارها و سقف خانهاش را به امید بازگشت شور و هیاهویی دوباره میشمرد و زمان را پشت سر میگذاشت.
پیرزن در هجومِ سکوت صبح و ظهر و شبش یکی شده بود.
او حتی عید و ماتم و تعطیلش را هم گم کرده بود.
دنیای خانهاش فقط سکوت بود سکوت.
سکوت از درو دیوار خانهاش میبارید.
انگار که هیچ موقع در این خانه تحرکی وجود نداشته است.
او شبها سکوت به بغل در اعماق رویاهای گذشته به خواب میرفت و صبحها با هجوم سکوت به مغز، دل و فکرش از خواب بیدار میشد.
پیرزن سکوت میشنید و
سکوت میخورد و
سکوت نفس میکشید و
سکوت مناجات میکرد و
سکوت نگاه میکرد و
سکوت آه میکشید.
به گونهای وجود و هستیاش با سکوت گره خورده بود که دیگر لابلای رجهای قالیهای در حال بافت با دستان لرزانش هیچ رنگ و بوی زندگی دیده نمیشد.
پیرزن روزی از آن روزهای مملو از سکوت،
تصمیم گرفت، دار قالیای بزند به رنگ همان قالیهای دوران کودکی اش که با دستان پرمهر مادرش بافته میشد.
او میخواست با هر رجی که میبافد آهسته بدنیا بیاید و نوزادی شیرین شود و خردسالیاش را در اوج خندههای انارگونهاش طی کند و به کوچههای کودکیاش برسد و همپای کودکان همسایه و اقوام در کوچهپسکوچههای خیال بدود و با گیسوان حنایی بافتهاش در جست و خیز شور و سرمستی، خستگیها را جا بگذارد و به نوجوانی برسد.
او میخواست نوجوانیاش را با وجود عشقبازیهای پسرک کفاش محل با خود به پستوی خانهی مادری بیاورد و لپهای گلیاش را از آقاجانش پنهان بدارد و با زرنگی آقاجان به عقد پسرک دربیاید.
او میخواست در نقش و نگار قالیاش سالهای عشق و عاشقیاش با پسرک کفاش را به رخ طبیعت بکشد، سالهایی که با لیوانی شربت بهارنارنج با عطر گلاب و طعم شیرهی تازهی انگور در سینی مسی کوچک به استقبال عشق میرفت.
سالهایی که در پی آرزوی داشتن کودکی از جنس خود به سراغ هر خاله خان باجیِ دکترنمایی رفته بود و داروهای آنها را به خورد خود و عشق جانش داده بود.
سالهایی که آرام به بهانهی آموزش پای دخترکان محل به خانهشان باز شده بود.
او میخواست در تکتک رجهای قالیاش طرح قالیهایی که به دست دخترکان بافته شده بود را طرح بزند.
روزها و شبها به امید خاطرهبازیاش در بطن قالی خیالانگیزش بیدار میماند و میبافت و میبافت.
روزها و ماهها با دستان لرزانش به شوق تمام شدن قالی، خواب و خوراک را بر خود حرام کرده بود.
جوری در دریای خاطرات قالی فرو رفته بود که سکوت را هم به شرم کشانده بود.
سکوت در گوشهای از حیاط خانه به انتظارِ روزی نشسته بود که باز همپیالهی نفسهای پیرزن شود.
رسید آن روزی که قالی به سرمنشاء مقصود پیرزن ختم شد.
قالی را برای فرود آمدن با قیچی مخصوص به پایین هدایت کرد،
قالی بر زمین نشست و پیرزن جانماز و چادر و چارقد به سر رو به قبله به نماز شکر نشست.
بعد از ساعاتی غرق در شور و شعف، رو به خدا التماسکنان برای تمام شدن آن سکوت، به سمت قبله دراز کشید.
دراز کشید و اشهد گویان برای همیشه در سکوتی ابدی غرق گشت.
و در آخر سکوت جاودانه ماند.
نویسنده:
آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز ۲۱
5 پاسخ
داستان زندگی بانام سکوت رو خوندم عالی بود ،آسیه خانم این داستان رو توی یه روز نوشتید ؟
بله عزیزم
داستان زیبایی بود عزیزم. قلمت مانا عزیز دل
ممنونم لیلای من🌹🙏
ممنونم لیلای من