امروز از صبح به دنبال بدو بدوهای دیروز خستگی چشمهام کاملن مشهود بود، حسی مدام میگفت: خوب بابا دوسهتا کارهاتو کنسل کن و دوساعتی بخواب.
ولی گویا کودک درونِ حرفگوشنکنِ من هرکاری که بهش بگویند نکن را تمایل به انجام و هرکاری که بگویند بکن دور و برش نمیرود.
خوب اینجا باید فکر درست و حسابی برای این کج فهمیاش بکنم.
به هر حال حرف گوش نکرد و دوساعتی رو به خواب نگذراند و لابلای دفاتر و کتابها به دنبال راهی برای رفع خستگی چشمها بود.
من هم از دور مشاهدهگر تلاشهایش شدم،
بعد از کلی بالاپایین کردن کتابهای خواندهاش و سرک کشیدن به دفاتر پرشدهاش، تصمیم گرفت کمی رها کند تا افکارش سبک شود.
بعد از لحظاتی احساس کردم کلافه است و به کمک والدانهی من احتیاج دارد.
به سراغش رفتم و بعد از کلی ناز و نوازش با او در مورد این که چقدر تلاشاش برای همیشه متصل بودن به طناب زندگی زیباست و من قدر تمام آن تلاشهایش را میدانم صحبت کردم.
او که آرام شده بود، با شیطنتهای کودکانه، خودش را در آغوشم جای داد و گفت:
یادداشت امروز؟!
گفتم می نویسی نگران نباش.
گفت: موضوع!؟
گفتم: موضوع را به تو دادم.
گفت: طناب زندگی؟
گفتم: درست است.
با اشتیاق پشت میز نشست و شروع کرد به نوشتن، طناب زندگی.
این کلمه وقتی به چشمم خورد برایم کمی نامفهوم بود،
اما دقایقی با خودم مزه مزهاش کردم.
اولش مزهای گس داشت اما به مرور شیرین و شیرینتر شد.
نوشتم و نوشتم تا به دو کلمهی ایمان و امید رسیدم.
با خودم زمزمه کردم درست است، ایمان و امید دو کلمهای که طناب زندگی را محکم و پرقدرت برای هر ادمی از هر جنسی و با هر دینی میسازد.
ایمان به خود
ایمان به زیباییها
ایمان به قدرت بزرگتری محض و مطلق
ایمان به مهر و دوستداشتن
و امید
امید به ساعتی دیگر
امید به آیندهی دور
امید به ساختن
امید به لبخند
امید به دوستداشته شدن
برایم دو کلمهی ایمان و امید پر از مفهوم شد.
کلی خاطره و تصویر زیبا در ذهنم تداعی شد.
ذهنم پر شد از هیجانات لذتبخش، سعی کردم آنها را به روی کاغذ پیاده کنم، اما هر کلمهای که نوشتم نتوانستند به بهترین حالت شور من را در مورد طناب زندگي به تصویر بکشند، پس کاغذ و قلم را کنار گذاشتم و آبرنگ دست گرفتم، کمی با رنگها بازی کردم، تلفیق و ترکیب رنگها بر روی صفحه حال دلم را جا آورد، به راستی طناب زندگی در خلال ایمان و امید را می توان در دنیای هنر به چه زیبایی به نمایش گذاشت.
تصویری زیبا از دید خودم و کودک درونم کشیدم و شروع به بازی با آبرنگها بر روی آن کردم.
حالا چشمهایش دیگر خسته نبودند، آنها غرق شادی بودند چون بعد از سالها دوباره قلمو در دست گرفته بود و توانسته بود زوایای پنهان خود را روی کاغذ به رنگ درآورد.
و چه زیبا میتوان طناب زندگی را با کوچکترین بهانه محکم و پرقدرت ساخت.
آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز هفتم
10 پاسخ
سپاس آسیه جانم. چه زیبا و چه ساده کاملا تصور کردم. با تمام خستگی ذهنی دیدم بلاگ جدید گذاشتی اومدم خستگی در کنم. پایدار باشی عزیزم.🌹🌹
عزیزدلم مهرگان قشنگم
بابت نظرتون و وقتی که برای خوندن بلاگ جدیدم گذاشتین ازتون ممنونم
آسیه جان منم امروز همین حس رو داشتم
عزیزدلم اره یه کم گاهی اوقات افکار تبری میکنن
بسیار عالی، ایمان و امید طناب های قابل اتکایی هستن و توکل همینه
احسنت دوست قشنگم🌹
احسنت گل من
درود آسیه جان
شما بسیار روان و زیبا می نویسید. حس میکنم به دلیل اینکه فاصله ذهن و قلم در نوشته های شما کم است اینقدر به دل میشینه .
ایمان و امید و طناب زندگی سه واژه زیبا.
ممنونم برای یادآوری این زیبایی ها.🙏🧚♀️💐
عزیزدلم سامیای جذاب من، ازت ممنونم گل من
هم بابت اشتراک نظرتون
هم بابت انرژی کلامتون🌹❤
دقیقن همینطوره گل من