امروز صبح، ساعت پنج و پنجاه دقیقه صفحهی اینستاگرام را به نیت یک بررسي اجمالی باز کردم.
اولین استوری، استوری یکی از دوستانم که لینک روزنوشتاش در وبسایتش در مورد تجربهی تلخ اولین بارداریاش بود عمیقن من را پای صفحهی گوشی یخ زده میخکوب کرد.
پابهپای کلمات متنش ضربان قلبم کند و کندتر میشد، تا جایی که دیگر جسمِ منتظر برای از نفس افتادنم را احساس نمیکردم،
و همهی اینها به دلیل تجربهی سختی بود که در بارداری دوم داشتم.
☆دقیق یادم هست که کودکم را هشتماهه باردار بودم، کودکی سنگین وزن، به حدی که از پنجماهگی توان هر گونه حرکتی را از من گرفته بود، اوایل هشت ماهگی، بعد از چندین ماه دوری از همسر چند هفتهای اصفهان را به نیت کنار ایشان بودن به همراه پسر اولم به سمت رامسر ترک کردیم.
دو هفتهای بود که وارد هشت ماهگي شده بودم و روزهای خیلی سختی را پشت سر میگذاشتم انقدر سخت که آسیهی کمطاقت و کمتوان انروزها را اصلن نمیشناختم.
اما به هرحال در شهری که سیستم پزشکی خوبی ندارد و همیشه در فضای ان بوی تفریح و گذراندن اوقات خوش میآید جایگیر شدم،
بماند که هر روز آن روزها برایم پر از چالش بود،
اما روزی از آن روزها با حدس پارهگی کیسهی آب دربهدر این شهر و آن شهر مازندران برای یافتن دکتر زنانی متخصص، دلسوز و البته کاربلد ان هم به سبک دکترهای اصفهانی بودم که به زور و به اجبار به مطب خانم دکتری مسن راهیافتم، اما بعد از کلی سونو، ازمایش و اینطرف و آنطرف کردنهایم باز هم من را به خودم حواله داد، در این بدوبدو کردنهایمان برای نجات پسرک، به تصمیم همسرم به سرعت به سمت اصفهان حرکت کردیم تا دکتر خودم من را مورد لطف قرار دهند.
روز پنجشنبه صبح اصفهان بودیم، زمانی که پزشکم مطب نمیرود و در بیمارستانی خیریه ان روز را به دلش میرسد.
به هرحال با کلی اینور آنور کردن دوست ایشان من را معاینه و تشخیص لزوم سونوی سهبعدی دادند.
به سرعت هرجایی که در روز پنجشنبه پذيرش انجام این سونو را داشتهباشند زیر پا گذاشتیم، تا اینکه به بیمارستان الزهرا رسیدیم که با تمام اصرارهای ما حاضر نشدند این سونو را انجام بدهند.
در هر صورت، گریان و ناامید، به خونه برگشتیم و تلاش دو روزهی ما بیفایده بود.
داستان ما به روز شنبه رسید، که در ان موقع به دنبال راه نجاتی از سحر پشت در بیمارستان دیگری ایستاد بودیم تا به محض باز شدن ازمایشگاه، سونوگرافی و آغاز ساعت کاری آنها، سونو انجام شود.
و من به قدری دلشکسته بودم که توان قدم از قدم برداشتن نداشتم، به زور و البته برای شنیدن خبر بد خودم را به داخل کشاندم و روی تخت با اضطرابی تمام خوابیدم.
دکتر بعد از شنیدن حرفهای من و سونویی چندین باره، در صفحهی روبرویش، قسمتی سیاه و سفید را نشانم داد که قوت بدنم شد، گویا جنین با ناخن شصت خودش باعث پارگی کیسه شده بود و بعد از دو روز قطره قطره خارج شدن آب از کیسه، جنین به خواست خدا دوباره با همان ناخن تیز پارگی را پر میکند و اینگونه خود را به خواست خدا از مرگ نجات میدهد.
در ان لحظات با نظارت دکتر این بحران به سر رسید، تا دقیقن ده روز قبل از زایمان که دیگر به اصفهان برگشته بودم، و میبایست آزمایشات و کارهای نهایی قبل از عمل را انجام میدادم.
که بر طبق نسخهی پزشکم، به کلینیک مراجعه و چکاب انجام شد اما باز نگاه و رفتار دکتر سونوگراف، برای چندین ساعت من را از کوه بلندی در حال سقوط نگه داشت.
اینکه کودکم یک طرف بدنش رشد نکرده و کلیهی ان سمت کوچکتر از حد معمول است، و منی که با وجود تمام سنگینی و ناتوانی در راه رفتن با شتاب از انطرف شهر به اینطرف شهر بدون نوبت با بدنی لرزان خودم را به مطب دکترم رساندم.
پزشک زنان و زایمان، وقتی حال خرابِ من را دید اول از هر کاری به سرعت من را روی تخت کنارش خواباند تا آرام شوم، و بعد به بررسی جواب ازمایش و سونوی من پرداخت، و وقتی ماجرا را از زبان من شنید کاملن از نوع برخورد سونوگراف عصبانی و تصمیم به گزارش ان گرفت و برای من ارام ارام قضيه جنینم را توضیح داد که کودک به دلیل سنگین وزن بودنش، مدت طولانی یک طرف بدن خوابیده است به همین دلیل این قسمت کمی نحیفتر از ان قسمت میباشد و بعد از تولد با ورزش و تقویت کودک مشکل کاملن برطرف میشود و این گونه با سلام و صلوات دوران بارداری طی شد بماند که هر لحظه و هرثانیهاش توأمان پر از دلهره، اضطراب و لذت و شوق بود اما تکتک لحظاتش پر از حادثه، ترس، بیخبری و شوک طی شد.
آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
مرا در اینستاگرام دنبال کنید👇
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز چهارم
10 پاسخ
چه لحظات سختی🥺🥺🥺
خدا هیچ مادری رو با بچه اش امتحان نکنه🙏🤲
عزیزدلم، همینطوره
ان شاءالله
خداروشکر دختر کوچولوی شما الان سالم در بغلتونه❤❤
الهیی چقدر دوران بارداریتون با استرس طی شد،ولی خداروشکر که درنهایت پسر کوچولوتون سالم به دنیا اومد،خیلی زیبا نوشتید،من هم هم پای شما در آن لحظه ها همراهتون شدم و کاملا احساستون رو درک میکردم👏👏👏
مریم عزیزم
ممنونم بابت اشتراک نظرتون، عزیزدلین
انگاری همه یه امتحان سخت و تلخ رو با بچه هامون از سر گذروندیم.
میدونم تمام نشدنیه و مادر شدن با نگرانی تا پایان عمر همراه.
اما هنوز امید دارم که خدا از خیر این امتحان الهی بگذره و مامانها رو با جگرگوشههاشون امتحان نکنه.
خدانگهدار پسرات باشه عزیزم♥️
دقیقن گل من، ممنونم سپیدهجانم
وای آسیه جان چه بارداری سختی داشتی. من اینا رو که میخوندم فقط داشتم تو دلم به این ادمهایی که همه چی رو سرسری میگیرن و به این مسائل توجه نمی کنن فحش می دادم. من بارداریم سخت نبود اما تصور این که دوباره برم تو بیمارستان و چندین ساعت بیکار بمونم و بعدشم بیام بیست روز رو تو بی خبری بگذرونم دیگه تن به هیچی ندادم. اما خدا رو شکر که شما و دوتا گل پسرات صحیح و سالم هستن
عزیزدلم ممنونم، بله واقعن سخته اما خوب بعد از آن انقدر آدم شیرینی میبینه که تقریبن فراموش میکنه
عزیزم ناراحت شدم شما هم تجربه سختی داشتید
خدا رو شکر به خیر گذشت
نمیدونم چطور برخی از کادر درمان تا این حد به روحیهی حساس خانمهای باردار بیتوجهاند
امیدوارم همه بچهها در تمام دنیا سلامت و شاد باشند
از متنتون لذت بردم بانو جان
عزیزدلم نگار قشنگم
متن شما خیلی خیلی منو درگیر خودش کرد
واقعا بابت این روحیهی قوی بهت تبریک میگم.
ممنون بابت نظرت عزیزم