دختری با قلبی از طلا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود،
در این روزهای بی‌کسی و پرکسی یک روز کاری و عادی وسط روزهای خاکستری هفته از در خانه به نیت همیشگی بیرون زدم، حین قفل کردن در، نوری براق از سمت درب خانه‌ی همسایه می‌درخشید، کمی دقیق شدم، کلیدی روی در خانه‌ی همسایه نظر من را به خودش جلب کرد،
کمی مکث کردم.
خیلی عجله داشتم و باید به سرعت به دنبال کارهایم می‌رفتم.
راستش درست یا نادرست، اصلن همسایه‌مان را نمی‌شناختم.
به داخل ماشین رفتم.
استارت زدم که حرکت کنم
اما

صدایی در درونم گفت:
اگر کلیدِ روی در خانه‌ی آن‌ها برای اشخاص متخلف هم مورد توجه باشد چه؟

خوب مگر غیر از این است که همه‌ی ما از یک وجود هستیم.

فرض کن این اتفاق برای خودت رخ داده بود.

در ذهنم توسلی کوتاه به نام آقا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا کردم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ در خانه‌ی همسایه را یکبار ممتد فشردم،
دفعه‌ی دوم و سوم هم،
اما جوابی نگرفتم.

دیگر حسابی دیرم شده بود.
تماسی گرفتم و دیر آمدنم را اطلاع دادم.

همان‌جا دم در ایستادم، گرم بود.
با احتیاط کلید را درآوردم و به داخل ماشین برگشتم.
درجا استارت زدم و کولر را روشن کردم.

افکارم مغشوش و به هم ریخته شده بودند.

از یک طرف کار درستی که باید انجام بدهم مدام در ذهنم رژه می‌رفت.

و از طرفی دیگر مسئولیت کار امروز و مهم شخصی خودم من را درگیر استرس و اضطراب کرده بود.

اما من تصمیم داشتم داستان این کلید را به سرانجام خیر برسانم،
پس کتابم را درآوردم تا کمی از استرسم کاسته شود.

بعد از حدود ۴۰ دقیقه خانم جوانی مستأصل و سردرگم، اطراف خانه را با سرعت می‌گشت.

ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم.
به سمتش رفتم و پرسیدم:
خانم کمکی از دست من برمیاد؟

با استیصالی قابل‌توجه گفت: صبح حین خروج از خانه به محل کارم، کلید را گم کرده‌ام، هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که را کجا گذاشته‌ام.
نگران مادرم هستم.
او داخل خانه روی تخت در بستر است و توان برخواستن ندارد.
به سرعت کلید را به سمتش گرفتم.

با ذوق کلید را تحویل گرفت و به سرعت درب خانه را باز کرد و بدو بدو به داخل خانه سرکی کشید و برگشت.

و با اصرار زیاد من را به داخل خانه دعوت کرد.

امتناع کردم اما وقتی پرسید: شما همسایه‌ی ما هستید؟ چرا دوری می‌کنید؟
خجالت کشیدم و دعوتش را پذیرفتم.
بیرون خانه بازهم تلفنی زدم و به کل رفتنم را برای آن روز کنسل کردم.
و با خیالی از سر آسودگی به داخل خانه‌ی آن‌ها رفتم.
کمی دیرتر پشت سرِ خانم جوان وارد خانه شدم تا اگر نیازی به جمع و جور کردن خانه دارد راحت باشد.

اما به سرعت به استقبالم آمد و من را به نشستن دعوت کرد.
آرام روی اولین مبل نشستم.
به داخل اتاق رفت و با کسی صحبت کرد و بعد داخل آشپزخانه شد.
با ظرفی میوه سمت من آمد و با احترام گفت: عذر می‌خواهم وقت داروهای مادر است.
لبخندی زدم تا از رضایت من مطمئن شود.
بعد از پنج دقیقه برگشت و کنار من نشست.

از او پرسیدم اجازه دارم مادرتان را ببینم؟

بعد از رضایت خانم جوان به اتفاق وارد اتاق مادر شدیم.
خانم مُسنی روی تخت بزرگی دراز کشیده بود و پتویی به رنگ سبز ملایم رویش کشیده شده بود.
با لبخند به سمت ما نگاه کرد و آرام لب زد.
خانم جوان گفت: مادر می‌پرسند خیلی بیرون در معطل شدین؟
خندیدم و گفتم: نه مادر مهم نیست، در عوض باعث شد با شما آشنا شوم.
اشاره کرد که کنارش بنشینم.
لب تخت نشستم.
با نگاهش سعی می‌کرد حرفی بزند.
به خانم جوان نگاه کردم تا شاید برای فهمیدن منظور مادرش کمکم کند.
خانم جوان با لبخند گفت: به شما علاقمند شده است.
می‌خواهد بداند بازهم به دیدارش می‌آیید.
سعی کردم مطمئنش کنم که بله بازهم برای دیدنش می‌روم.
بعد از کمی کنار خانم مسن نشستن، خانم جوان از من خواست تا به سالن پذیرایی برویم تا هم پذیرایی شوم و هم مادرش استراحت کند.
به اتفاق به سالن رفتیم و نشستم.
خانم جوان به آشپزخانه رفت و با سینی چایی برگشت.
با کمی شک از او در مورد چرایی حال مادرش پرسیدم.
گفت: ایشان مادرهمسر سابقم هستند.
ما بچه‌دار نمی‌شدیم و به همین دلیل از هم جدا شدیم.
و چون به مادر همسرم علاقمند بودم ارتباطم با ایشان را حفظ کردم.
ولی چون عیب از من بود، دیگر قصد ازدواج نداشتم.
همسرسابقم ازدواج کرد و همان سال اول یک جفت پسر دوقلو نصیبشان شد.
سال بعد مادرهمسرم بر اثر یک دلیل نامشخص که در مغز به وجود آمده بود لکنت زبان گرفتند و آرام آرام توانایی صحبت کردن را از دست دادند.
بعد از هفت ماه مدام وزن کم کردند و دیگر توان راه رفتن هم نداشتند.
اما عروس جدید برای نگهداری از ایشان سرناسازگاری گذاشت، و پسر به اجبار سراغ مادر را نمی‌گرفت و به امیدِ خانمِ پرستاری، مادر راه رها کرده بود.
من که گهگاهی به ایشان سر می‌زدم.
تصمیم گرفتم ایشان را پیش خود بیاورم و مثل مادرم از ایشان مراقبت کنم.
الان سه سال از آن زمان می‌گذرد که در کنارشان هستم و با هم زندگی می‌کنیم و من را همچون دخترش دوست دارد البته از لحظه‌ای که درکنارش هستم به یُمنِ وجود ایشان زندگی مالی من گسترده‌تر شده است و روز به روز ارتقاء شغلی می‌گیرم البته هر‌بار مادر از این که مزاحم زندگی من شده است گریه می‌کند اما من مطمئنش کرده‌ام که از بودنش خوشحالم.
دکتر ایشان می‌گویند هیچ دلیل مشخصی برای این حالش وجود ندارد فقط دریافته‌اند که ویروسی در مغز این همه بدن را دچار آسیب کرده است.
بعد از شنیدن حرف‌های خانم جوان، از او اجازه گرفتم تا به خانه برگردم.
آن روز تا آخر شب افکارم درگیر این مادر ودختر بود.
شب موضوع را با دوستی مطرح کردم، به شدت از این داستان خوش‌اش آمد و خواست که اگر اجازه دهند از این داستان مستندی بسازد.
چون شاید این موضوع را فقط در قصه‌ها دیده باشیم اما الان سوژه‌ای زنده و واقعی در مقابلمان داشتیم که به راستی معرف انسانیت به تمام معنا بود.
پس یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود، اگر هم کسی بود دختری با قلبی از طلا بود.

 

نویسنده:

آسیه_عباسیان

@asieh_abbasian.nevisande

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

10 پاسخ

  1. وای خدای من
    چقدر زیبا مثه داستانهای شیرین بچگی شروع شد و در ادامه با تعریفهایی که شد، متعجب موندم.
    اصلا باورم نمیشه همچین انسانی وجود داشته باشه.
    خدا حفظش کنه
    خدا قلب طلاییش رو‌حفظ کنه

  2. هر روز میام تو وب سایتت منتظرم دوباره بنویسی و منتشر کنی اما خبری نیست. آسیه دل و دماغ تلفنی حرف زدن رو ندارم وگرنه زنگ می زدم و حسابی بهت غر میزدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط