پیرمرد همسایه بیشتر از سی ساله که در محله ساکن است.
هر روز در تمام بیرون و داخل شدنهای روزانهام با لبخند سلام و احوالپرسی میکند،
صبح امروز وقتی برای خرید به مغازهی میوهفروشی رفته بودم، در ورودی مغازه خانم همسایه را دیدم و با او مشغول صحبت شدم.
پیرمرد همسایه داخل مغازه با مغازهدار گرم گرفته بود.
اصولن هر موقع تاب و تحمل خانه را نداشته باشد ساعاتی را در این مغازه با مغازهدار تقریبن همسن خودش زمان میگذراند.
لابلای صحبتهای من و خانم همسایه، جملهای از پیرمرد توجهام را به خود جلب کرد.
با اجازه از خانم همسایه به داخل مغازه رفتم و گوشهای ایستادم تا میوهها و سبزیجات مورد نظرم را بردارم.
و البته با کنجکاوی فراوان به حرفهای پیرمرد گوش میکردم.
پیرمرد از خاطرات دوران جوانیاش تعریف میکرد، از آن روزهایی که در میدان ش.ا.ه عباسی حین بازیهای جشنوارهوار تابستانه عاشق دختری زیبا شده بود، دختری که از همهی دخترکهای میدان پر شر و شورتر بوده و چنان غرق انجام بازی بوده که نگاههای پر مهر پیرمرد( جوان قدیم) را بر خود نمیدیده.
پیرمرد( جوان قدیم) تمام هفتساعت جشنوارهی بازیهای تابستانه در مسافتی نزدیک به دختر نشسته و او را برانداز کرده بود.
و در انتهای جشن پشت سر دختر و دوستانش به راه افتاده و خانه او را یاد گرفته بود.
بعد از آن هر روز کار و کاسبی را به امید فهمیدن سَر و سِرّ دختر دور و بر خانهی او پرسه میزده است، این پروسه در حدود ۳ ماه طول کشیده تا از جانب دختر و خانواده او کاملن مطمئن شده است و بعد قضیهی عشق و عاشقی و جاناناش را با مادرش در میان گذاشته و بعد با کمک مادر به خواستگاری رفته و به وصال جانانش رسیده.
پیرمرد به قدری در تعریف از همسرش غرق شعف بود که خرید از سر ما پریده بود و قشنگیهای عاشقانههایشان ما را محو حرفها، کلمات و حرکات بدنش کرده بود.
چشمانش وقتی از لیلایش حرف میزد به گذشته سفر میکرد.
انگار تمام هوش و حواسش را لابلای عطر موهای یارش جا گذاشته بود.
دستان بیقرارش را در هم گذاشته بود و انگار میل سفر به آغوش لیلایش را داشت.
تمام وجودش، حرفهایش بوی معرفت، عشق و وفاداری میداد.
وقتی از طرهی موهای بلوند و فر لیلایش در آن میدان حرف میزد انگار تکتک موجهای موهایش را سواری کرده است.
به قدری لیلایش را از بر بود که در آن مکان و زمان دیگر هیچچیز جزء قشنگی وجود پیرمرد و عشق لیلایش معنا نداشت.
پیرمرد از قد و بالای لیلایش میگفت و ما در خاطراتش گم شده بودیم.
پیرمرد از عاشقانههای لیلایش میگفت و ما زمان را گم کرده بودیم.
پیرمرد از دستپخت لیلایش میگفت و ما عطر دستپخت او را به شامه داشتیم.
پیرمرد لیلایش را از بر بود، تکتک چین و چروکهای خاطرات زندگی عاشقانهشان را بر روی صورت خود و لیلایش را از بر بود.
او گفت و گفت و گفت.
در انتهای صحبتش، نگاهی به ساعت مغازه کرد و با عجله گفت: ای وای من،
لیلا منتظرم است.
و با شتاب مغازه را ترک کرد.
بعد از رفتن پیرمرد، ما تازه به خود آمدیم که برای چه و چرا اینجا هستیم.
من پلاستیکهای خریدم را تند تند روی میز مغازهدار گذاشتم.
مغازهدار جمع قیمت خرید را به من داد، کارت کشیدم و در حین بیرون آمدن از مغازه گفت: خانم شما این پیرمرد رو میشناسین؟
گفتم: نه خیلی فقط در نزدیکی خانهی ما سکونت دارند.مغازهدار گفت: اگر تونستین با همسرتون بهش سر بزنین خیلی تنهاست.
گفتم: ولی لیلا…
گفت: بیشتر از ده ساله که فوت کرده.
و او الان سالهاست با خاطراتش زندگی میکند.
انها حتا اولادی هم نداشتند تا در این دوران حامیاش باشد.
از مغازه بیرون زدم.
تمام شیرینی و قشنگی خاطرات قشنگ پیرمرد، با دانستن تنهاییاش یک لحظه به تلخی رفت.
تا خانه به این موضوع فکر میکردم که من چه طوری میتوانم به او سر بزنم و حتا حمایتش کنم.
که امروز عصر با همسرم مطرح کردم.
قرار شد با تعدادی از همسایههای جوان محل هماهنگی کنیم تا هفتهای دو سه بار به منزل او سر بزنیم و از او باخبر شویم و در صورت لزوم کاری برایش انجام دهیم.
و دقیقن امشب که تصمیم به نوشتن این روایت گرفتم، جملهای در کتابی خواندم که مضمونش چنین بود،
عاشقان در پی دل و دلدار تنهایی را میپسندند چون دلدارشان را در هیچکسی نمیتوانند بیابند یا بسازند.
#آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز ۳۶
2 پاسخ
عالی بود👏👏👏
ممنونم گل من