یادداشت ۱۶ تیر
به نیت پیادهروی و رفتن به سمت رودخانهی زایندهرود از خانه بیرون زدم.
با کفشی مناسب، بطری آب، یک دفتر و خودکار کوچک که همگی را در کیفی کوچک و سبک قرار دادم.
که حدود سه ساعت بعد به رودخانه رسیدم.
رودخانهی ما آب کمی دارد چون به دلیل مشکلات آبیِ اصفهان قدرت و امکان باز بودنش در تمام فصول سال نیست.
در مسیر سعی میکردم با تمام اصوات ارتباط بگیرم،
اصواتی مثل همهمهی بچهها، بازاریها، مغازهدارها، رانندگانِ تاکسی، مردمِ در حال بدوبدو،
تمام اینها برای من نشان از زندگی داشتند.
من خودم را در درون این همه شگفتی، هیجان و جنبوجوش غرق میديدم و بابت درکی که خداوند از این همه زیبایی به من داده است شکرگزاری کردم.
میدانم که خداوند متعال برای هر قدم از زندگیمان هدف خاصی را در نظر دارد،
بیشک این پیادهرویِ طولانی و دقت من در جزئیاتِ طبیعت، مردم و اصواتشان حکمتی دارد که من از درک آن عاجز هستم.
در این بین، اصواتِ کودکی ناتوانِ جسمی که با ذوق و شوق سعی در نشان دادنِ خوشحالیِ خود به معلم یا شاید پرستار و یا مادرش داشت، توجه من را بسیار به خود جلب کرد.
گوشهای از پیادهرو را انتخاب کردم و آرام نشستم تا دقایقی را با این زیبایی برای خودم زیباتر بسازم.
کودک با لکنت بسیار تلاش میکرد کاردستیاش را که با تکههای کاغذ، برگ و پارچه به صورت کلاژ ساخته بود به آن خانم نشان دهد و توضیحاتش را برای او ارائه دهد.
آنها گویا مسافت بین کلاس یا جلسهی درمانی کودک را تا ماشین در حال طی کردن بودند، که کودک تمایل پیدا میکند،
در مورد کاردستیاش برای آن خانم صحبت کند و آن خانم بسیار حرفهای، با شخصیت و مهربان، گوشهی پیادهرو ایستاده بود تا کودک بتواند خواستهی خود را عملی کند.
در اینجا من سعی میکردم این سوژهی ناب را برای خود ثبت کنم تا از درون این واقعه داستانی بیرون بکشم.
حس خوب این اتفاق در کل روز با من همراه بود و من را در حالتی مهرآمیز حفظ کرده بود.
به رودخانه که رسیدم روباه کوچکی که قبلن هم به دلیل خشک بودن رودخانه به درون شهر آمده بود را گوشهای از پارک مظلوم و بیدفاع مشاهده کردم.
با خود فکر کردم شاید به دنبال راهی برای حمله کردن باشد یا شاید هم گرسنه باشد یا ترسیده باشد.
در هر صورت از دید خودم به گوشه ای امن پناه بردم تا دورادور شاهد واقعه باشم.
طولی نکشید که بعد از دقایقی دو بچه گربه به سراغ او آمدند و در کنارش آرام نشستند.
آن لحظات از قضاوت خودم شرمنده شدم و تصمیم گرفتم به اغذیه فروشی مقابل بروم و در مورد نوع خوراک این حیوان کمک بگیرم و اگر چیزی مناسب آنها است تهیه کنم.
بعد از این اتفاقات قلم در دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم و تمام اتفاقات را با جزئیات برای خود ثبت کردم.
اتفاقاتی مثل تلاش و سروصدای سبزیفروشانِ سر چهارراه و رنگ، لعاب و بوی میوههای تر و تازهی آنها،
صف نانواییها و مردمی که برای سریعتر رسیدن به محل کارشان خود را بدو بدو به ایستگاههای مترو می رساندند.
همهی تکاپوهای شهر نشان از زندگی بود.
نشان از اینکه با تمام غمها،
با تمام غصه ها،
با تمام مرگ و میرها،
با تمام نداریها،
با تمام فقدان و کمبودها
زندگی جریان دارد.
چه بسا زیباتر از قبل هم پیش خواهد رفت و ما قطعن بعد از دوران بحران و گذراندن آن،
احتیاج به فراموشی، انگیزه، جنب و جوش و امید داریم.
در کل و به صورت خلاصه ساعاتی پر از درکِ مردم و علوم جامعهشناسی شده برای من پیش رویم بود.
تا قبل از آن سوالم همیشه این بود که چگونه نویسندهای برای مردم قابل قبولتر است؟
و بعد از این پیادهروی دریافتم که اگر میخواهم نویسندهای برای عموم مردم باشم، باید هر از چند گاهی را اینگونه از نزدیک شاهد زندگی و رفتارهایشان باشم.
بدون شک چیزی که در پذیرش عموم قرار بگیرد با اقبال عمومی هم روبرو خواهد شد.
و اینگونه روزی را ملموس با زندگی کوچهبازار و مردم شهرم طی کردم و خاطراتی واقعی را در دفتر خاطرات ذهن و عمرم برای خود به ثبت رسانیدم.
باشد که برای شِفای درد مردمم بتوانم با قلمم معجزهای از خداوند باریتعالی بستانم.
به امید روزی بدون غم و درد و هجران.
و من الله التوفیق
ان شاءالله
#آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز ۳۲
آخرین دیدگاهها