خاطره‌ی یک روز تابستانی

یکی از روزهای گرم تابستان سه یا چهار سالگی‌ام،

که آن زمان یک خواهر یک سال و نیم از خودم کوچکتر هم داشتم،

به همراه خواهرم در حیاطِ خانه‌ی پدری مشغول بازی بودیم.

آن موقع بازی‌های بچه‌ها اصولن یا آب‌بازی بود، یا خاک‌بازی ، نهایتن دخترخانم‌ها یا عروسک پارچه‌ای دست‌دوز مامان‌ها را داشتند یا عروسک‌هایی بزرگ که شبیه پرنسس بودند که در آن زمان موجود بود.

من و خواهرم گوشه‌ی حیاط مشغول عروسک بازی بودیم.

با چادر‌شب‌های مادرم،

( چادر شب به پارچه‌هایی نخی می‌گفتند که برای بستن رختخواب‌ استفاده می‌کردند و از آن‌‌ها به عنوان روانداز در تابستان هم بهره وافری می‌بردند)

که آن‌‌ها را به کمک پدرم به بند رخت بسته و برای خودمان خانه‌ای کوچک ساخته بودیم که با یک زیرانداز، کمی خوراکی و اسباب‌بازی‌های دخترانه مثل قابلمه، بشقاب و… بساط بازی‌مان جورِ جور بود.

پدرم هر زمان فرصت می‌کرد با ما و در کنار ما مشغول به بازی کردن می‌شد،

اما آن روز پدرم بعد از مهیا کردن بساط بازی ما خود مشغول رنگ زدن درب بزرگ‌ حیاطِ خانه شد، ولی خوب حواسشان دورادور به ما هم بود.

بازی دونفره‌ی ما از بعد نهار تا ساعت سه و نیم طول کشید که در همان حین صدای بچه‌ها از داخل کوچه به گوشم رسید.

روبه خواهرم گفتم؛ آبجی از این بازی حوصله‌مان سر رفته است، بیا به کوچه برویم و با بچه‌های دیگر بازی کنیم.

خواهرم که همیشه مطیع حرف‌های من بود با سرتکان دادن حرف مرا تائید کرد،

پس از جا بلند شدیم، دست او را گرفتم و خیلی آهسته از کنار پدر رد شدیم و به کوچه رفتیم. چون زیر نظر پدر بودیم، ایشان برای رفتن ما به کوچه مانعی ندیده بودند.

در آن حین ما خیلی خوشحال و پرانرژی به سمت بچه‌های همسایه با سرعت دویدیم.

دختر همسایه‌ی ما نامش سمیه بود که همیشه در زمان‌های دیگر برای بازی کردن با من و خواهرم مدام درب خانه‌ی ما را با التماس می‌زد تا شاید پدر و مادرم اجازه بدهند درون خانه‌ی ما بيايد یا به محیط کوچه برویم و با او همبازی شویم البته به شرط نظارت پدرم یا مادرم.

آن روز ما با ذوق و شوق خودمان را به سمیه و جمع بچه‌هایی که او با آن‌ها سرگرم بازی بود رساندیم، هرچه سلام کردیم،

هرچه دورتادور جمع‌شان چرخیدیم،

هرچه ایده و شوخی به میانشان پرتاب کردیم،

هر چه سمیه سمیه گفتیم،

هرچه ما هم بازی، ما هم بازی تحویل‌شان دادیم،

انگار نه انگار که اصلن ما وجود خارجی در آن موقع، زمان و مکان داشتیم.

خانواده‌ی سمیه آن روز مهمان‌های زیادی داشتند و سمیه با جمع بچه‌های مهمان‌های‌شان حسابی سرگرم بازی بود،

و در آن موقع نیازی به وجود ما نداشت، چون دور و برش حسابی پر بود.

پدرم هم از دور مراقب ما بود اما من اصلن حواسم به پدرم نبود و در آن شرایط چون جمعیت سمیه و دوستانش زیاد بودند ترجیح دادم دست خواهرم را بگیرم و چند ده قدمی عقب‌تر بروم که بعد از ابراز نارضایتی‌ام به سمیه و دوستانش مورد حمله‌ی ناگهانی آن‌ها قرار نگیرم.

خوب کودک سه یا چهارساله، کمی محتاط بودن را آموخته اما در آن شرایط من حامی خواهر کوچک‌ترم هم بودم.

پس عقب‌تر آمدم و با صدایی رسا نام سمیه را برزبان آوردم و وقتی که نظر آن‌ها به سمت ما جلب شد، همچنان با صدایی بلند، ناراحت و خشمگین به او گفتم:

سمیه تو بچه هستی و ما هم بچه هستیم،

تو می‌خواهی بازی کنی و ما هم می‌خواهیم بازی کنیم.

امروز تو دورت شلوغ است و ما تنهاییم.

چرا ما را بازی نمی‌دهی؟

فردا که تنها شدی ما هم تو را بازی نخواهیم داد!

من بعد از گفتن جملاتم منتظر تحولی در سمیه بودم ولی آن‌‌ها با حرکت دست به ما بی‌محلی کردند و امید ما کاملن ناامید شد،

که در آن موقع پدرم لبخند‌زنان از این‌که شاهد قضیه بود و دیده بود که ما چطور منطقی با داستان برخورد کردیم تا دعوایی رخ ندهد، به سرعت خودش را به ما رساند و مارا در آغوش گرفت و با بوسه‌ باران کردن ما، گفت: باباجان، اصلا من خودم با شما بازی می‌کنم، این‌جوری ما تیم‌مان قوی، قوی خواهد بود و به کسی هم نیاز نداریم.

بعد از آن اتفاق از همان لحظه تا بعد از مغرب با پدر در کوچه و حیاط مشغول دوچرخه بازی، عروسک‌بازی، آب‌بازی و حتا کمی آشپزی با کمک مادر بودیم.

و به کل تمام ناراحتی طرد شدن از محیط همسن خودمان را از یاد بردیم و این خاطره یکی از روزهای قشنگ دهه‌ی شصت را برای من ساخت.

آن‌روز هنوز هم که هنوزه در ذهن پدر من حک شده و هربار از آن خاطره یاد می‌کند با افتخار می‌گوید که خوشحالم دخترانی قوی مثل شما دارم که سنجیده و منطقی عمل می‌کنید و در عین حال کاملن مراقب خود نیز هستند.

امیدوارم همیشه بتوانیم باعث آرامش خاطر پدر و مادرمان بوده و در همه حال مراقب حال خود و قادر به ساختن آرامش خودمان نیز باشیم.

ان شاءالله

#نویسنده:#آسیه_عباسیان

@asieh_abbasian.nevisande

 

https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=

 

یادداشت روز ۲۹

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط