روزی در کلاس درسی استاد از شاگردانش پرسید:
میدانید چرا ما وقتی عصبانی هستیم فریاد میزنیم؟
و چرا مردم حین عصبانیت صدایشان را بالا میبرند و سر یکدیگر فریاد میزنند؟
دانشآموزان هرکدام نظری دادند،
اینکه شاید به این دلیل است که ادمها حین عصبانیت خونسردی خود را از دست میدهند.
استاد در انتها گفت: اینکه در آن لحظات بحرانی خونسردی خود را از دست میدهیم درست است اما بگویید چرا با وجود اینکه فرد در چند قدمی ما میباشد بازهم فریاد میزنیم و توانایی آرام صحبت کردن در آن لحظات را نداریم؟
بعد از شنیدن جواب دانشآموزان، استاد گفت:
هنگامی که دونفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد، فاصلهای احساسی که گاهی فرسخها از هم دور میشوند و هنگامی که باهم صحبت میکنند به دلیل این مسافت ایجاد شده مابین قلبهایشان ناخودآگاه فریاد میزنند تا صدای خود را به گوش شخص مقابل برسانند.
که در این مواقع هرچه شدت فاصله در واقع همان خشم بیشتر باشد صداها بلندتر میشوند.
با خواندن این داستانک، به این فکر فرو رفتم که ما آدمها درجدال با افرادی که عمیقن دوستشان داریم درگیر این احساس میشویم زیرا افرادی که برایمان بیارزش هستند هیچگاه هم ارزش داد و فریاد ما را ندارند ولی ادمهای باارزش و دوستداشتنی زندگیهایمان را به قدری میخواهیم که حتا در جدالهایمان هم برایمان مهم هستند که از تمام توان خود برایشان مایه بگذاریم.
دوستداشتنهایمان گاهی به قدری عمیق میشوند که حتا در سکوتمان هم در حال فریاد زدن بر سر دوستداشتنیهایمان هستیم.
گاهی تأخیرها خردمان میکنند، گاهی انتظارها تحقیرمان میکنند،
گاهی نگفتن کلمات گفتنی نابودمان میکنند.
اینگونه است که در سکوت، گاهی در پشت صفحات قاب گونهی گوشیها و سیستمهایمان در درون خود فرو میرویم و بر سر دوستداشتنیهایمان فریاد میزنیم.
فریاد میزنیم و از درون تهی میشویم.
گاهی آنقدر تهی میشویم که دیگر توانی برای از نو ساختن خود، دل، روح و روانمان نمیماند.
و به قول دوست عزیزی، در این مواقع باید پایهی ساختمانی دل، جسم و روحمان را از پِی خراب کنیم، دوباره قالببندی کنیم، پِی بریزیم و اسکلت ساختمان وجودیمان را بالا ببریم.
آری قبول، اما آیا این ساختمان از نو ساخته شده باز هم همان کارایی ساختمان قدیم را دارد؟
آیا بازهم همان احساسات، همان خاطرات، همان دلتنگیها و لبخندهای از ته دل را به دنبال دارد؟
از نگاه من، ساختمان جدید، ساختمانی ناشناخته است.
ساختمانی بدون کوچکترین خاطره و احساس، بدون کمترین و یا شاید بدون وجود هیچ رنگی، ساختمان جدید غریبه است، این ساختمان دیگر جمعی از خشت و گِل است که فقط سرپا شده است و بالا آمده است که مثل ساختمان کارش را انجام دهد ديگر توان قلب بودن و احساس داشتن را از او نمیتوانید توقع داشته باشید.
راستش را بخواهید من معتقدم، عشق است که حیاتِ وجود است.
عشق است که به آدمی توانِ جنگیدن میدهد.
عشق است که آدمی را در هر لحظه سرپا نگه میدارد و حتا به او جرأت دعوا کردن و فریاد زدن میدهد.
وجود هر آدمی به امید همین دلدادنها و دل بستنها زنده است.
حال از جنسی به رنگ سبز باشد یا از جنسی به رنگ قرمز.
بدون شک همهی ما اگر وجود خود را واکاوی کنیم در تکتک تاروپود جسممان عشقی را مییابیم که (حال از هررنگی) جای خوش کرده است.
عشقی که انرژی موتور وجودی ما بوده و خواهد بود.
از نظر من عشق زیباترین انرژی محرک هر فردی است.
ارزش هزاربار برایش جنگیدن و فرسخها فاصله داشتن در عین کنار هم نشستن و داد و فریاد زدن را دارد.
عشق ارزشاش را دارد هزارسال به پايش بنشینی و آرام آرام در هجرش اشک بریزی و او توان آمدن نداشته باشد.
عشق ارزشاش را دارد که غم فراق، تاروپود تورا از هم بدرد و جسمی نامآوا از تو بسازد.
جسمی نامآوا که هر لحظه مرید مریدان عاشق باشد.
عشق ارزش ماندن و جنگیدن و فریاد کشیدن را دارد.
#آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز ۲۷
2 پاسخ
الحق که عشق چیز عجیبیست
عزیزدلم👌👌👌