داستان من —> یک روز مهمان خود

صبح خیلی زود از خواب بلند شدم،
از روز قبل برای امروز یک لیست بلند‌بالا برای کارهایم تهیه کرده بودم.
لیستی از تمام کارهایی که اگر امروز به سرانجام نرسند تاریخ مصرفشان می‌گذرد و عملن به دردم نخواهد خورد.
بدو بدو صبحانه‌ای آماده کردم و میز را چیدم، تک‌تک اهالی خانه را صدا کردم و در کنار هم صبحانه را خوردیم.
در دلم غوغایی بود، انگار چیزی که مدام فریاد می‌زد، بسه چقدر صبحونه میخورید، بلند شید و برید به کاراتون برسید، من یه عالمه کار دارم، امروز برای من ۲۴ ساعت هم کمه.
ولی به حکم برند خاص مادری و همسری، هیچ کدام از فریادهای درون مغزم به بیرون دعوت نشدند.
اهل خانه بعد از صبحانه هرکدام به سراغ کار خود رفتند، همسر و پسر بزرگترم از خانه به قصد کار و مدرسه خارج شدند و پسر کوچکم به دنبال بازی و سرگرمی‌های خودش به اتاقش مراجعه کرد.
تند تند میز را جمع کردم اما زمانم برای شستن ظروف خیلی کم بود.
به سرعت به اتاقم رفتم تا بخشی از برنامه‌ی امروزم را عملی کنم.
به محض اینکه پشت میزم نشستم و خودکار در دستم گرفتم،
از طریق گوشی همراهم پیامکی خاص برایم ارسال شد.
از روز قبل با خودم عهد بسته بودم، امروز را بدون تلفن همراه بگذرانم.
پس از روی صفحه‌ی گوشی فقط بخشی از پیامک را خواندم که نوشته بود، حرف‌هایم را باید بشنوی.
جمله‌اش خیلی برایم جذاب نبود. تلفنم را به سمتی که صندلی راحتی بود پرت کردم و مشغول نوشتن شدم.
مدتی گذشت و من عمیقن غرق در کارم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.
بلند فریاد زدم، پسرم میشه ببینی کیه؟
که از سمت پسرم صدایی نیامد،
خوب به اجبار از اتاق خارج شدم و گوشی آیفون را برداشتم،
گفتم، کیه؟
صدایی آشنا از پشت آیفون گفت، منم باز می‌کنی؟
هرچه تلاش کردم تصویرش را در مونیتور دستگاه ببینم، نشد.
چادرم را برداشتم و در را باز کردم،
و در همان حال که چادرم را می‌پوشیدم به سمت راه پله دویدم،
در راه پله خانمی چادرپوش با استایلی روشن را از بالا می‌دیدم،
چقدر تیپش برایم آشنا بود،
آرام آرام از پله‌ها بالا آمد، تا جایی که کاملن روبروی من قرار گرفت،
خدای من، چه می‌دیدم!
او من بودم، یا شاید هم من او بودم.
با حالتی متحیر و با جسمی یخ کرده خود را به داخل خانه کشاندم و روی اولین مبل نشستم.
او پشت سر من داخل شد و روبرویم نشست.
چند دقیقه بینمان سکوت بود و سکوت.
تا جایی که او لب به سخن گشود.
گفت، چرا انقدر از دیدن خودت تعجب کردی؟
یعنی خیلی سخته یکی عین خودت را ببینی؟
من که دیگر حالم جا آمده بود، با ژستی متعصبانه گفتم، خیر از من همین یکی در دنیا وجود دارد، تو کی هستی که خودت را شبیه به من درآوردی؟
و بعد از جا بلند شدم و به سرعت خود را به آشپزخانه رساندم.
یک لیوان برداشتم و پرآب کردم.
پشت میزنهارخوری نشستم و جرعه جرعه آب را در گلویم به پایین دادم.
در تمام این مدت او به من و کارهایم نگاه می‌کرد.
آرام از جایش برخواست و به آشپزخانه آمد.
روبه من کرد و گفت، لیوان‌هایتان کجا است؟
با اشاره‌ی دست جای لیوان‌ها را نشانش دادم.
لیوانی برداشت و پرآب کرد، کنارم نشست و مشغول نوشیدن شد.
در آن لحظات زیرچشمی سرتاپایش را برانداز کردم،
او خود من بودم، خودِ خودِ من.
یک لحظه نگاهش متوجه‌ی من شد.
سریع نگاهم را از نگاهش دزدیدم.
سریع قهقهه‌ای زد و گفت،
چرا انقدر خودت رو دید میزنی آخه؟!
با حالتی عجز گفتم، آخه چرا دوتا شدیم؟
تو از کجا آمدی؟
گفت، این خواست تو بود، این‌که اگر دوتا بودی راحت‌تر به کارها، مسئولیت‌ها و خواسته‌هایت می‌رسیدی!
خوب من آمدم تا درکنارت باشم.
من که تا آن لحظه از تعجب این همه شباهت دهانم باز مانده بود، بلند شدم و پشت سر او ایستادم.
روسری‌اش را باز کردم تا نشانه‌ی مخصوص خود را ببینم.
آری خودم بودم، خودش بودم، نمی‌دانم اون من بود و من او.
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
به سویم برگشت، بی‌اختیار در‌آغوشش گرفتم.
دقایقی به این گونه طی شدند.
بعد دستش را گرفتم و با شتاب به سوی اتاقم بردم.
اشاره به میز و کتاب‌هایم کردم و گفتم، تو می‌نویسی یا من؟
بوسه‌ای روی لپ من گذاشت و گفت، نه خودت بنویس،
من هم به آشپزخانه می‌روم تا هم کمی نظافت کنم و هم نهاری درست کنم.
از این پیشنهاد عالی او استقبال کردم.
او به آشپزخانه رفت و من پشت میزم نشستم.
ساعتی نوشتم و خواندم که او با سینی چایی و شکلات وارد اتاقم شد.
خندیدم و گفتم، من باید از تو پذیرای کنم نه تو!
گفت، عه من و تو ندارد، ما هردو یک نفر هستیم.
هر کدام پذیرایی کنیم باز از یک نفر پذیرایی کردیم.
با اشتیاق چایی را گرفتم و نوشیدم.
او به آشپزخانه برگشت و من هم دوباره مشغول شدم.
لحظاتی بعد تلفن خانه به صدا درآمد، پسرکم از اتاقش بدو بدو تلفن را برای او برد انگار متوجه دوتا بودن مادرش نشده بود.
هرچه گوش کردم متوجه وصل تماس نشدم.
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، گوشی تلفن روی میز بود.
از او پرسیدم چه کسی بود؟
گفت، مهم نبود.
تلفن را برداشتم، مادرم بود.
با عصبانیت گفتم، یعنی چی که مهم نبود!
چرا جواب مادر را ندادی؟
گفت، حوصله حرف زدن نداشتم.
با ناراحتی تلفن را برداشتم و به داخل اتاق برگشتم،
به مادر زنگ زدم و با او صحبت کردم.
ساعتی بعد صدایم کرد، به آشپزخانه رفتم.
گفت، نهار الان بخوریم یا صبر کنیم؟
گفتم، صبر میکنیم.
درست نیم ساعتِ بعد پسر و همسرم وارد خانه شدند، او به اتاق رفت و من پشت میز نشستم.
نهار را خورده نخورده، میز را جمع کردم و به اتاق برگشتم.
سرش را روی بالشت من گذاشته بود،
با خشم روبه او کردم و گفتم، چرا روی بالشت من خوابیدی؟
مگر نمی‌دانی من از این کار متنفرم؟
با تعجب گفت، من خودت هستم‌ها!
از داخل کمد بالشتی به او دادم و بالشت خودم را داخل کمد گذاشتم.
نفس عصبانی‌ مانند عمیقی کشیدم و پشت میزم برگشتم.
او چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.
من که مشغول نوشتن بودم، از خستگی و درد در کمر دفترم را بستم و به روی تخت رفتم تا کمی خستگی در کنم.
او تکانی خورد و بیدار شد.
به او گفتم، لطفن کمی کتابخانه‌ام را مرتب کن تا من کمی استراحت کنم.
بوسه‌ای روی لپ من گذاشت و از جا بلند شد.
چشمان من گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
هنوز زمان زیادی از خوابم نگذشته بود که صدای جاروبرقی من را از خواب بیدار کرد.
از جا پریدم.
گفتم، برای چه جارو میکنی؟
گفت، خوب خانه به نظافت احتیاج داشت.
زمان هم مناسب بود.
داد زدم بابا من خواب بودم.
گفت، خوب الان بیدار شدی، برو به کارهای خودت برس تا من هم جارو را تمام کنم.
با حالتی غرمانند به آشپزخانه رفتم تا برای همسرم عصرانه آماده کنم.
سینی بدست در خانه دنبالش می‌گشتم که او گفت، دنبالش نگرد به محل کارش برگشت،
با نفسی عمیق از سر آسودگی، سینی را روی میز گذاشتم و به او اشاره کردم که برای خوردن عصرانه بیاید و خودم به اتاق بچه‌ها رفتم تا سری به آن‌ها بزنم.
بعد از برگشت از اتاق بچه‌ها، سری به سینی عصرانه زدم، دست به آن نزده بود.
با خشم رو به او کردم و گفتم، چرا نخوردی؟
گفت، خوب میل نداشتم.
بعد از گفتن این جمله، بسته‌ی قرصی در دستش دیدم که به سرعت یک عدد از آن را باز و با لیوان آبی خورد.
گفتم، چی میخوری؟
گفت، امپرازول.
گفتم،معده درد داری؟ و از خوردن عصرانه سر باز میزنی؟
نمی‌دانی این کار احمقانه برای معده‌ات خیلی خطردارد؟
با قهقهه‌ای سینی عصرانه را بدستم داد و گفت، تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌برد؟
زودباش خودت چند لقمه عصرانه بخور، زود.
سینی را از او گرفتم و به داخل آشپزخانه بردم، یک تکه نان به اجبار گوشه‌ی دهانم گذاشتم، دو لیوان چایی ریختم و کنار سینی قرار دادم و سینی را به اتاق بچه‌ها بردم.
و به سرعت به سراغ تلفن آمدم چون یادم آمد که باید تلفنی می‌زدم.
در حین تلفن کردن، چشم به او افتاد که مدام سعی داشت چیزی را به من بگوید.
هرکاری می‌کردم متوجه کلماتش نمی‌شدم، انقدر حواسم را پرت کرده بود که اصلن نفهمیدم به شخص آن‌طرف خط چه گفتم و چه شنیدم.
خداحافظی کردم و گوشی را روی دستگاه قرار دادم.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم، چی میگی؟
اَه
پذیرایی را به قصد اتاق مطالعه ترک کردم، سراغ کمد رفتم و مشغول جمع و جور کردنش شدم.
به آرامی کنارم آمد و در جمع و جور کردن همراهم شد، به آنی نرسید که کارمان در آن اتاق تمام شد.
رو به من کرد گفت، بسه است بیا برویم و کتاب بخوانیم.
من که یک عالم کار داشتم گفتم، خوب همینم مانده با این همه کار عقب‌مانده کتاب هم بخوانم.
دستان من را در دستش گرفت و گفت، خوب بگو تا کارهایت را باهم انجام بدهیم.
به اتاقم رفتم و لیست کارهایم را برایش آوردم.
خنده‌ای کرد و گفت، خوب چندتا از آن‌ها را انجام داده‌ایم.
کارهای بیرون از خانه را تو برو انجام بده و من هم کارهای دیگر خانه را انجام می‌دهم.
با خوشحال لباس پوشیده و از خانه خارج شدم.
نزدیک دو ساعت انجام کارهایم طول کشید.
در راه برگشت خریدهایم را هم انجام دادم و به خانه برگشتم.
داخل خانه که شدم.
عجیب بوی آش می‌آمد.
بله درست حدس زده بودم او بازهم وسط این حجم از کارهایش هوس آش کرده بود.
بعد از گفتن این جملات درون ذهنم، مکثی کردم و با لبخند گفتم، شبیه خود من، برای آش پختن به هیچ چیز نه نمی‌گوید.
به داخل رفتم، با دیدنم به سرعت به پیشم آمد و خریدها را از من گرفت، سراغ بچه‌ها را گرفتم، گفت، مشغول اند.
لباس‌هایم را عوض کردم و به پیشش آمدم.
مشغول پاک کردن سبزی شده بود.
پرسیدم، تو همه‌ی کارها و حالاتت شبیه به من است، درسته؟
گفت، مثل این‌که هنوز باور نکرده‌ای که من خود تو هستم؟!
نفس عمیقی کشیدم و بقیه‌ی خریدم را سرجای خود قرار دادم.
و به کمکش رفتم، سبزی‌ها را پاک و کاملن تمیز شستشو داد.
تمام کارهایش را زیرنظر داشتم، او دقیقن خود من بود، با همان حساسیت‌ها، مهربونی، لجاجت‌ها و رفتار.
آخ چقدر دوستش دارم، ای‌کاش بتواند همیشه کنارم بماند.
انگار از انرژی حالاتم متوجه‌‌ی خودگویی‌هایم شد.
به سمتم آمد و آغوش باز کرد.
از جا بلند شدم و او را سفت در آغوش گرفتم.
در گوشش گفتم، میدونی چیه؟
تو رو با تمام لجبازی‌هایت،
حساسیت‌هایت عاشقانه دوست دارم.
همانطور که در آغوشم بود،
آیفون به صدا درآمد،
پسر کوچکم بدو بدو به سراغش رفت، صدای دویدنش در سکوت خانه پخش شده بود.
به آیفون رسید، آن را برداشت و بعد از پرسشی در را باز کرد.
من تمام مدت گوش تیز کرده بودم تا متوجه شوم که برای چه کسی درب را زده است.
در همین افکار بودم که دستی روی بازویم نشست و آرام چند بار تکانم داد.
به سمتش برگشتم، همسرم بود.
با لبخندی از ته دلش گفت،
خودت را بغل کرده بودی؟
چرا اینقدر در خواب با خودت درگیر بودی؟ یا می‌خندیدی یا داد میزدی!
با تعجب به اطرافم نگاه کردم،
پرسیدم، اون کجاست؟
گفت، کی؟
گفتم، خودم دیگه!
قهقهه‌ای سر داد و گفت، پاشو عزیزم، هرچه صدایت کردم بلند نشدی، پاشو تا نمازت قضا نشده است.
سکوت کردم، سعی داشتم کمی خودم را بجویم.
اره درسته،‌ خواب بودم.
همه این‌ها را در خواب دیده بودم، آی خدای من.
من چقدر دوستش داشتم.
چقدر دلم می‌خواست وجود داشت.
از روی تخت پایین آمدم، تخت را مرتب کردم، به سرویس رفتم و وضو گرفتم، نمازم را که خواندم، مقابل آیینه ایستادم، تمام خودم را در آینه برانداز کردم.
خود او بود.
تمام او بود.
آرام دستانم را به دور خود حلقه زدم و بعد بوسه‌ای به سمت خود روانه کردم.
لباسم را عوض و ادکلن موردعلاقه‌ام را به آن زدم.
موهایم را شانه و گل سر صورتی رنگی به موهایم بستم.
و با بسم‌الله‌ی برای آغاز روزی پرتلاش اتاق را ترک کردم.

نویسنده:آسیه_عباسیان

@asieh_abbasian.nevisande

https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=

 

یادداشت روز ۲۴

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
آخرین دیدگاه ها

2 پاسخ

  1. آسیه چقدر این مطلب رو دوست داشتم. منم گاهی دوتا میشم. یکی از این دوتا اسمش مهریه. نمیدونی مهری چقدر خوبه. همه کار ها رو میکنه تا من به نوشتن و نقاشی برسم. اما گاهی این مهری میره سفر اون وقت من تنها و عصبانی میشم. خیلی سخته تنهایی به همه کارام برسم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط