در کودکی شدیدن از قرار گرفتن در حجم زیادی از آب واهمه داشتم.
ترسی عمیق که تبدیل به فوبیا شده بود.
در سفرهایمان به شمال یا جنوب کشور به قدری این ترس من مانع لذت بردن من و خانواده ام از سفر بود که اکثرن مواقعی که در سفر به گشتوگذار کنار آب طی میشد من یا در ماشین زمان سپری میکردم يا در خانهای که در آن اقامت داشتیم.
در تمام آن سالها ترس من نشاُت گرفته از ناواردی معلم شنای ۸ سالگی من بود که در اولین جلسهی آموزشی شنا،
من و باقی دوستانم را در کنار استخر به ردیف در صف قرار داد و شروع به توضیح و صحبت کرد،
در همان حین صحبتهایش ، با چوبی بلند یکی یکی ما را به داخل آب استخر هل داد،
خوب هر کدام از بچهها واکنشی به این حرکت داشتند،
یکی از دوستانم به محض پرت شدن، قوزک پایش آسیب جدی دید و دیگر توان حرکت نداشت.
دوست دیگری به محض پرت شدن شروع به تقلا کردن برای نجات دادن خودش کرد، و بعد با تلاش خودش را به لبهی استخر رساند،
که البته او بعد از آن واقعه که الهامبخشاش شده بود، شنا را به صورت حرفهای ادامه داد و الان جزء نامآوران حرفهی شنا میباشد.
دوست دیگری، در آب دچار تنگی نفس و وحشت فراوان گردید به طوری که امدادگر استخر با تنفس مصنوعی و ماساژ قلب، او را نجات داد.
و من، که به محض پرت شدن در آب، انگار به کل دچار شوک شده بودم، زمان و مکان از دستم در رفته بود،
زمان برایم به کندی پیش میرفت، از لحظهی چوب خوردن به کمرم تا پرت شدن در آب آن هم قسمت پرعمق انگار یک روز برایم گذشت.
انگار فیلمی که بر روی دور کند تنظیم شده باشد،
در تمام آن لحظات، یکی یکی اتفاقاتی که برای دوستانم رخ داده بود،
در ذهنم تداعی میشد و من خود را در بدترین موقعیت نسبت به آنها تصور میکردم.
و بعد در کنار تمام آن وقایع حس وحشتناک شکست، سرخوردگی و توبیخ شدن از سمت همسن و سالان عمیقن شرایط را برایم غیرقابل تحمل کرده بود.
بالاخره با فشار تمام به داخل آب پرت شدم،
پرت شدنی همچون پرت شدن یک تکه سنگ درون حجم عظیمی از آب.
درون آب که رفتم با کمک دستانم دنبال چیزی برای گرفتن بودم، چشمانم را بسته و به امید مددی دست و پا میزدم.
به قدری آب خورده بودم که احساس سنگینی معده امانم را بریده بود.
در آن وانفسا، چیزی را مثل یک دسته چوبی احساس کردم.
با عجله خود را به آن چسباندم تا بتوانم خودم را به بالا بکشم.
ولی آن دستهی چوبی مانند به سرعت من را از آب بیرون کشید.
به محض رسیدن به اولین نقطهی امن خود را به سمت بالا کشیدم و ناتوان روی زمین خوابیدم.
تمام بدنم یکسره نبض بود.
از لرز و ترس سفتی زمین را احساس نمیکردم.
بعد از لحظاتی، از شدت فشار پرتاب شدن و حجم زیاد آبی که خورده بودم و همینطور وحشت زیادم از غرق شدن، تمام محتویات معدهام به بیرون پرتاب شد.
دیگر توان نفس کشیدن نداشتم و از حال رفتم.
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که چشمانم را باز کردم.
ویوی مقابل چشمانم، مهتابی سفید و پردهای سبزرنگ و شلنگ باریک سرم بود.
آرام سرم را گرداندم که با دیدن مادر و پدرم اشکم جاری شد.
در آن لحظات توقع داشتم تمام جمع حاضر با من همدردی کنند.
اما انگار هیچ کس به عمق فاجعه دست نیافته بود.
چند ساعتی گذشت تا من سرپا شدم و به همراه خانوادهام به خانه برگشتم.
از آن موقع به بعد فوبیای من نسبت به حجم عظیم آب آغاز شد.
این داستان تا سن پانزده سالگی من ادامه داشت.
تا موقعی که در یک دورهمی خانوادگی با جمعی از همسن و سالان خودم به باغ یکی از دوستان رفتیم، جمعی که در آن روز در کنار من بودند اکثرا یا شناگر ماهری بودند یا میانهی خوبی با آب داشتند، تا قبل از آن در آن جمع من را به عنوان دختری مستعد و بااراده میدانستند، همیشه در تمام مراحل و موقعیتهای زندگی ستارهدار جمع بودم، به قول دهه شصتیها از آن بچههایی که پدر و مادرها برای تنبیه بچههایشان از او یاد میکردند.
خوب فکر میکنم همهی شما الان حس من را وقتی به باغ رسیدیم و استخر بزرگی را میان آن دیدم بتوانید درک کنید.
سعی کردم در تمام آن لحظات خودم را کنترل کنم، ولی لرزش بدنم کاملا مشخص بود.
البته اجازه ندادم که دیگران از حال بد من باخبر شوند.
بعد از قرار دادن وسایلم در یکی از اتاقهای باغ به سرعت به محوطهی باغ رفتم تا شاید کمی آرام شوم، اما گویا به هیچ وجه شرایط رو به بهبودی نمیرفت، در تمام آن شرایط، دیگر دوستان همسنام، در حال مهیا شدن برای آببازی و شنا کردن بودند.
با ترس و لرز بزرگی و فکر کردن به اینکه حال، من با این بیآبرویی چه کنم،
دیگر توان ایستادن و راه رفتن نداشتم،
در یکی از کنارههای باغ روی سنگی نشستم.
چوبی کوچک کنارم بود آن را بدست گرفتم تا کمی ملعبهی دستم باشد شاید که از فکر شنا و آب خارج شوم.
در آن لحظه، چند برگ را زیر و رو کردم.
که سوسک سختپشت مشکی رنگی زیر یکی از آنها در چالهی کوچکی از آب به پشت افتاده بود.
به قدری دست و پا میزد که بتواند خودش را از آن موقعیت نجات دهد که آب درون چاله کاملن گِل شده بود.
چوب داخل دستم را آرام به زیرش بردم و او را از داخل چاله به بالا هُل دادم، سوسک سیاه به رو افتاد، و با سرعت به سمت جلو رفت، اما هنوز پیش نرفته برگشت و دوباره در چاله افتاد، اینبار هم با شدت دست و پا میزد تا خودش را نجات دهد، من غرق تماشایش شده بودم.
لحظاتی طی شد تا سوسک با تقلای خودش توانست به لبهی چالهی کوچک برسد و خودش را نجات دهد، به بالای چاله که رسید، انگار خسته شده بود.
کمی مکث کرد و بعد شروع به حرکت کرد.
من چوب را به کناری انداختم، تصمیم داشتم به داخل خانه بروم و ادای سرماخوردهها را در بیاورم. تا شاید دلیل موجهی برای داخل آب نرفتن باشد.
که باز سوسک سیاه به سمت چاله تغییر مسیر داد، با خنده گفتم، خوب بیچاره دوباره در آن میافتی و باز باید با بدبختی از آن خارج شوی.
اما با کمال تعجب سوسک سیاه کوچک،
آرام شاخکهای کنار پایش را درون آب زد و آب موردنیازش را برداشت و بعد به راهش ادامه داد.
در آن موقع از خودم خجالت کشیدم.
دوباره نشستم و کمی به حکمت این اتفاق فکر کردم.
در آن شرایط تصمیم خودم را گرفتم.
تصمیم گرفتم قبل از اینکه تقصیر این ترسم را گردن مربی شنا بیندازم و از دیگران هم توقع کمک برای رفع این ترس داشته باشم،
خودم یک مرتبه بودن دوباره درون حجم آب استخر را امتحان کنم و اگر نتوانستم باز بر ترسم مقابله کنم به خودم قول دادم تا از مشاور کمک بگیرم.
وقت تنگ بود، باید قبل از حضور بچهها کنار استخر، شانس خودم را امتحان میکردم.
سریع از جا بلند شدم و به سمت استخر حرکت کردم،
به سمتی که پلکانی به درون آب میرسید، رفتم.
جوراب و کفشهایم را درآوردم.
آرام لبهی استخر نشستم و با بسماللهی پاهایم را درون آب گذاشتم.
تمام بدنم میلرزید انقدر شدت لرزش بدنم شدید بود که دندانهایم بهم میخورد.
آب سرد نبود، آخر وسط تابستان با تابش مستقیم خورشید آب بیشتر شبیه آب گرمهای محلات شده بود تا آب استخر یک باغ،
اما قدرت ترس در وجود من اجازهی آرامش به بدنم نمیداد.
تا قسمت زانوهایم را درون آب کردم.
چند دقیقهای بدون تحرک آنجا نشستم،
که تصمیم گرفتم با کمک پلههای درون آب به داخل استخر بروم.
پس دستم را دور میلههای پلکان حلقه کردم و دوپله به پایین رفتم.
در موقعیت وحشتناکی بودم، زانوهایم از شدت وحشت قفل شده بودند، بیاختیار اشک میریختم.
دستانم بیحرکت مانده بودند، ضربان شدید قلبم را با گوشهایم میشندیم.
یک آن، صدای دوستانم که من را صدا میزدند، حواسم را از موقعیتم دور کرد.
دستانم آرام شد.
قفل زانوانم باز شد و تپش قلبم وا گذاشت.
بی اختیار پایم را روی سطح کف استخر گذاشتم.
و کامل ایستادم.
از شدت خوشحالی باز اشکهایم جاری شد.
بیمعطلی دستم را به دیوارهی استخر گرفتم و در عرض استخر شروع به حرکت کردم.
عرض استخر را رفتم و برگشتم.
بعد از بازگشتِ دوباره به کنار پلههای استخر،
تصمیم گرفتم بدون دست مسیر را بروم نیمههای راه بودم که دوستانم من را درون آب یافتند.
فاطمه که دوست صمیمی من بود، با عصبانیت پرسید، عه تو اینجایی؟ دوساعته دنبالت میگردم، چرا نگفتی داری میری شنا، که منم بیام.
واااا آسیه چرا با لباس بیرونی داخل آب رفتی؟
خندهای کردم و گفتم، کم غر بزن فاطمه،
طاقت نداشتم صبر کنم تا شماها بیاین، زودتر آمدم.
لباس دارم نگران نباش، خودت هم بدو بیا، زود باش.
و بعد با آمدن فاطمه به درون آب تقریبن ضربان قلبم و حرارت بدنم در شرایط عادی قرار گرفتند.
و بعد شروع به آب بازی و شیطنت در آب کردیم تا همه دوستانمان به جمع ما پیوستند.
آن روز درسی که از سوسک سیاه گرفتم، من را از ترسی چندین ساله نجات داد و دوباره باعث شد اعتماد به نفسم را بدست آورم.
بعد از آن، لحظاتِ لذتبخش زیادی را در میان حجم ابهای طبیعی کشورم و استخرها داشتم.
از آن موقع به بعد هرزمان از چیزی ترسیدم خودم را به میانهی آن ترس رها کردم و با آن شدیدن به مقابله کردن نشستم.
فهمیدم که اگر بخواهم خود و دنیایم را بسازم نباید چیزی مثل ترس هرچند فوبیا، مانع رسیدن من به خواستهام باشد.
نویسنده:
آسیه_عباسیان
@asieh_abbasian.nevisande
https://instagram.com/asieh_abbasian.nevisande?igshid=YmMyMTA2M2Y=
یادداشت روز ۲۰
6 پاسخ
عالی بود عزیزم👏👏👏❤❤❤
ممنون گل من
آفرین به شما و شجاعت غلبه بر ترس 👏👏👏
آسیه جان چقدر از تعریف این ماجرا لذت بردم. خوشحالم که به ترست غلبه کردی. منم تقریبا مثل شما شنا رو یاد گرفتم. دخترم رو میبردم کلاس خودم تو کم عمق بودم و دخترم تو عمیق بعد یکم خجالت کشیدم به مربی دخترم گفتم اگه احازه بده خدر حصورش تو عمیق شیرجه بزنم. مربی اجازه داد و من دست و پا زنان خودم رو به لبه رسوندم و بالاخره ترسم از قسمت عمیق ریخت و دیگه بقیه اش ساده بود
دقیقن همینطوره عزیزدلم لیلاجانم
ممنون که تجربهاتو با من به اشتراک گذاشتی
متشکرم جناب صفری عزیز